۱

دیگر به زندگی‌ایمانی نیست، پیش رویمان جز کویری دهشتناک نیست، تاریکی بال گسترانیده و چشمان هیچ جنبنده‌ای را نوری نیست. این پایان نیست، افول ممتد است، باژگونی در سلسله‌ای بی‌نهایت. ما آدمیان نسل واپسین، چون ذراتی در شلیک ممتد، در کسری از عبور، ما آموخته روزگار خویشیم، در شتاب فرهنگ مصورمان، بی‌معنایی خود را با شادی‌ای چرکین جشن می‌گیریم، گویی می‌خواهیم آیینی جادوانه‌اش کنیم، آن هم با توسل به فنا! ما در لحظاتمان محو می‌شویم، غایب می‌شویم، تا جایی در آینده‌ای نا معلوم را از آن خود کنیم، و این خود مصداق نیستی است، حاضر نبودن شاید همان موجود نبودن باشد! آنهم با توسل به گونه‌ای کرخت از آگاهی! و این تلخ‌ترین لبخند‌های ماست، سپید دروغین نیش‌ها و چشم‌های خندان بی‌فروغ! براستی ما در خدمت کیستیم؟! اینگونه فنا شدن، جز با‌ایمان به ماورایی خیال‌انگیز ارزنده نیست. ما مرگ خویشیم، در راه پوچی از آجر‌های دروغ و منفعت! تزیین این بنای مخوف جنسیت است، لایه‌ی پلشت جنسی! از همخوابگی‌های یک شبه تا پورن و قرار با خود‌. حیوان ناطق، حیوان راوی، حیوان جنسی! ما تکامل نیافته‌ایم، ما در نموداری بی‌منطق دست و بال اضافه در آورده‌ایم و در این میان حماقت‌هایمان را نادیده گرفته‌ایم، آنقدر که بسختی محبوسمان کرده‌اند.
اما نیم دیگری هست، نیم نا شناخته‌ای از سالیان دور، که بی‌هیچ تغییری در فرم‌های گونه‌گون تکثیر شده است، ما به این نیمه‌ی خودمان نیز خیانت کرده‌ایم، آشکارا نادیده‌اش گرفته‌ایم و مفاهیم ازلی‌اش را در انجمادی چند هزارساله تنها وانهاده‌ایم! گویی چرخ یا چکش برایمان اهمیت بیشتری داشته‌اند! ما اندوه خود را و دستیاری به وقت اندوه را از یاد برده‌ایم، ما پشیزی از اندوه را بر مزار‌ها پاس می‌داریم، اما پلاسیده بودنش را پنهان می‌کنیم، اینکه سال‌ها در گنجه خاک خورده و پوسیدگی‌اش را به روی خودمان نمی‌آوریم. چه نیکو که هنوز روحمان را چیزی ممتد و نا گسستگی می‌دانیم. همچون شناوری ناشناس و بزرگ در اقیانوس تاریخ. تاریخ ندانسته‌هایمان حتی! ما به ذوق می‌آییم و چه ذوق مسخره‌ای که این روح چه بزرگ است! اما غافل که اینگونه اکنون را از یاد برده‌ایم. ما خشم خود را و فروبردن‌اش به وقت صلح را از یاد برده‌ایم، ما بَربَران پست مدرن، [اگر این واژه، بار نحس بازنمایی وجود ما را به دوش بکشد!] کافیست حادثه‌ای آرامش اجتماع‌مان را به چالش بکشد؛ آنگاه می‌توانی چشمان از حدقه در رفته انسانیت را ببینی! یکدیگر را سلاخی می‌کنیم، بی‌مزدی حتی! بی‌هیچ عطوفتی از جنازه‌های یکدیگر تلی از خون و خاکستر می‌سازیم. باید تصدیق کرد که ما گونه‌ای بسیار عجیب هستیم، آگاهی ما می‌توانست سیاق دیگری داشته باشد، اما این نقصان مرا به این گمان وا می‌دارد که شاید ما کودن‌ترین موجود آگاه کهکشان‌ها باشیم! که اینگونه خود، خویشان از بین می‌برد! این بزرگتر هم نادانی هست؟! در نهایت تعقل به بن بستی بی‌بازگشت خواهد رسید، و دیواری که فرو خواهد ریخت، ‌اندیشه‌های صرف اوست، و آیا در آنجاست که باید به‌امید برخاستن ققنوس از این تل خاک بود؟! البته که نه! اکنون کلید ماجراست، اکنون باید وصیت بزرگ را کرد، آنگونه که فرزندان آدم در روزگاران دور از سینه‌های مادرانشان آیات اکنون را دریابند.

بخوان و بگذر